رستم و سهرا ب درشا هنا مه وحرفهاي پيرامون آن
ارسالي فرزاد فهما ارسالي فرزاد فهما


نظر شایع و مقبول همان است که از ظاهر متن د ستگیر می شود ؛ گرایش نهاد انسانی و کشش قومی به اشک افشاندن برای بی گناهی که مرگ ظالمانه ؛ بی جهت ؛ و نابهنگام بر او چیره شده است . بویژه که جوان و تازه سال هم باشد . این « ... بر آمده از مردم و سرزمینی است که جوان و مرگ جوان برایش به عنوان یک اسطوره قد یمی و شاید قدیمی ترین اسطوره ها وجود دارد ؛ که نمونه هایش را در سهراب و سیاوش...داریم » - نظر دیگر آن است که رستم پی برده که سهراب فرزند اوست و چون خویش را بر سر دو راهه انتخاب « مهر وطن » و « مهر پدری » یافته ؛ راه نخست را بر گزیده است : این تردید رستم با تردید « هملت » قابل مقایسه است ؛ منتهی شکسپیر آن را بیان می کند ولی فردوسی در پرده می پوشاند و خواننده را به تفکر وا می دارد .- « در داستان رستم و سهراب غرور ملی و سابقه ی جهان پهلوانی به رستم فرصت نمی دهد که بگفتار نو رسیده جوانی که از توران بجنگ او آمده است توجه کند ... رستم احساس و عاطفه را زیر پا می گذارد تا آنجا که هر چه سهراب نشان پدر از او می خواهد رستم از بیم شکست و سرا فکند گی بگفته هایش اعتنایی نمی کند » دارندگان این نظر ؛ آن را کاملا مبتنی بر گفته ی خود فردوسی می دانند که در داستان رستم و اسفندیار بر سبیل مفاخره ؛ رستم به اسفندیار ابراز می دارد : همان ا ز پی شاه فرزند را بکشتم دلیر خردمند را که گردی چو سهراب دیگر نبود به زور و بمردی و رزم آزمود شاعری در این که رستم سهراب را به خاطر « مهر میهن » کشته اینگونه گفته است : گر پسر خصم وطن باشد بایدش پهلو درید مهر میهن بایدت از تهمتن آموختن
نظر دیگر حاکی از آن است که این نبرد ؛ نبردی میان « کهنه » و « نو » و میان « پیر » و « جوان » بوده است . در این داستان رستم مظهر پیری و کهنگی است و سهراب نماینده جوانی و نوی در یک چنین جهان بینی کهنگی و سنت است که بر نو آوری غلبه می کند برخی از طرفداران نظریه ی « ماتر یالیسم دیالکتیک تاریخی » و معتقد به اینکه نبرد طبقات « موتور تاریخ » است بروز چنین نبردی را در جوامع بشری بعید نمی دانند : « تاریخ بشریت جنبشی همیشگی است از قلمرو ضرورت به پهنه ی آزادی و آنرا پایانی نیست . در یک جامعه طبقاتی نبرد هرگز بپایان نمی رسد و جنک (تضاد ) میان نو و کهنه ؛ میان حق و باطل در جامعه بدون طبقه ( در دوران تسلط پرولتاریا ) همچنان ادامه دار خواهد ماند . بر اساس ( داستان ادیپ ) نیز تحلیل هایی صورت گرفته است . برخی از مفسرین با توسل به عنصر « پدر کشی » در داستان ؛ قائل به عنصر پسر کشی در داستان رستم و سهراب هستند و دامنه سخن را به مباحث جامعه شناسی و روانشناسی کشانده و می گویند : در آداب و تفکر غرب « پدر کشی » به معنای توفیق نسل نو است بر نسل گذشته ؛ و تمایل به برتری جویی و نو گرایی است بر سنت گرایی . حال آنکه در سازمان اجتماعی و شاید دستگاه فکری « شرق » قضیه بر عکس است . سنت گرایی و سنت گرایان مجالی به نو جویان و حتی نو باوگان می دهند » . سپس بر پایه این استدلال ؛ یکی از عوامل عقب ماندن جوامع شرقی را در این جریان می بینند . این نظریه از جهاتی درست می نماید . اما از جهاتی دیگر می توان این خرده را هم بر آن گرفت که در شاهنامه و در تاریخ پسرانی که پدر را کشته اند نیز هستند . یک نمونه آن ضحاک است ؛ نمونه دیگر آن گشتاسب است . در تاریخ ما هم نمونه ها بسیارند . از سوی دیگر ؛ در شاهنامه سیاوش و اسفندیار هستند که هر یک به گونه ای پدر هایشان سبب ساز نابودی آنها می شوند . سیاوش بخاطر عشق کیکاووس به سودابه ؛ و اسفندیار بخاطر عشق گشتاسب به گسترش دین بهی. و البته هر دو پدر ؛ در باطن ؛ عاشق حفظ قدرت پادشاهی ؛ از این روی شاید بتوان گفت که این ماجرای « پسر کشی » ممکن است از اندیشه های خود فردوسی باشد . – « ... دیگر از گره های بزرگ روانی آدمی حسادت نسل پیر به نسل جوا ن است ؛ موضوع داستان رستم و سهراب چیزی جز بیان این عقده ی روانی نیست – از منظرگاهی دیگر گفته می شود که این سهراب که « هنوز بوی شیر آیدش از دهان » علیه نظام موجود قیام کرده و سزایش مرگ است : به رستم دهم تاج و تخت و کلاه نشانمش بر گاه کاووس شاه به گیرم سر تخت افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب چو رستم پدر باشد و من پسر نباید بگیتی یکی تاجور مشروعیت پادشاهی در سنت آن زمان داشتن فره ایزدی است ؛ این یک( فیض الهی ) و یکی از پایه های اصلی ارکان حکومت است . پس نشاندن رستم ؛ که آن فره را ندارد ؛ بر جای کیکاووس ؛ هر چقدر هم نادان و نا سپاس ؛ طغیان علیه نظام حکومتی و ایزد است . حال آنکه رستم هم نظام را پاس می دارد و هم خدا را . تضاد اصلی رستم و سهراب در اینجا است اما این سر کشی سهراب ریشه در شرارت ندارد . « تضاد میان او و رستم در این مورد تضادی عمیق و روشنگر است .... سر کشی سهراب را با میزانهای انسانی نمی توان سنجید ؛ از آن رو که در نهایت امر سر کشی او در برابر خواست خدا است. – تعبیر دیگر در زمینه تاریخ است . این داستان را « بیان واقعیت دردناک تاریخ گذشته » می دانند و می گویند « تضادی که پایه ی تراژدی رستم و سهراب است ؛ تضاد داد است با بیداد و آنچه تراژیک است سر نوشت « داد » است که در طول تاریخ مقهور بیداد بوده است - در زمینه هستی شناسی نیز داستان را بررسی کرده و گفته اند که آن « تمثیلی است گویا و روشن در برخوردها و صدمات بی حاصل آدمی ... جنگ رستم و سهراب شدیدترین و فجیع ترین نوع بر خورد آدمی را مشخص می سازد . در جدال رستم و سهراب زندگی پر تلاش آدمیانی که همه فعالیت های آنان بر ضد خودشان خواهد بود نشان داده می شود . در این جدال سهراب بسوی مرگ و نیستی می رود و رستم هم البته از زندگی بیزار می شود ...– گفته شده است که فردوسی خود ماجرای تلخ با پسر جوان خویش داشته و نا کامی پسر و تندی خود را با او ؛ بدین گونه باز گو کرده است . فرضیه ای دیگر کلا در زمینه عرفانی بیان شده است . و آن ؛ داستان رستم و سهراب را موضوع مبارزه رستم با نفس اماره اش بشما ر می آورد و آخرین نگرش بسوی عرفان است؛ می گوید: « ... ضرورت بررسی امکان حضور عناصر عرفانی در شاهنامه از آن جا است که برخی از پژوهندگان ؛ متن شاهنامه را بکلی فاقد اندیشه های عرفانی می دانند در حالی که صاحب نظرانی هم هستند که خلاف این را ابراز می دارند . از مطالعه آرای ایشان نین بر می آید که شاهنامه فردوسی برای اندیشمندان پس از فردوسی دریچه ای بوده است جهت آشنایی با عرفان پیش از اسلام ؛ بعبارت دیگر می توان شاهنامه فردوسی را یکی از حلقه های پیوند ادب و عرفان پیش از اسلام به فرهنگ پس از آن به شمار آورد . فردوسی که از زمره ادب دوستان بود چگونه می توانست نسبت به این نهضت و این حربه بی اطلاع باشد ؟ پس چنانچه فردوسی را یکی از نخستین عرفانی نویسان پس از اسلام بنامیم سخنی بگزاف نگفته ایم .
بگفته مولانا : هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من درمیان همه ی فرزانگان تنها کسی که پیام راستین داستان ( رستم و سهراب ) را دریافت خود فردوسی بود و جز او کس دیگری سدای شکستن « ا شا » را در پرده پرده های این داستان نشنید . فر دوسی در پیشگفتار داستان ؛ سر نخی بدست ما می دهد تا ما را به این چشم انداز رهنمون شود : یکی داستان است پر از آب چشم دل نازک آید ز رستم بخشم ولی با اینهمه مردی حقیقی تر از رستم و زندگی و مرگی بشری تر از آن او نیست . او تجسم روحیات وآرزوهای ملتی است . این پهلوان ؛ تاریخ آنچنان که رخ داد نیست ولی تاریخ است آنچنان که آرزو می شد . واین « تاریخ » برای شناخت اندیشه های ملتی ؛ که سالهای سال چنین جامه ای بر تصورات خود پوشاند ؛ بسی گویا تر از شرح جنگها و کشتارهاست . از این نظر گاه افسانه رستم ؛ از اسناد تاریخ ؛ نه تنها حقیقی تر بلکه حتی واقعی تر است . زیرا این یکی نشانه ایست از تلاطم امواج و آن دیگری مظهری از زندگی پنهان اعماق . اما با اینهمه افسانه رستم تنها ساخته آرزو نیست ؛ واقعیت زندگی در کا ر است. این نیرومند ترین مردان در جنگ با سهراب طعم تلخ شکست را می چشد و در نبرد با اسفندیار در می ماند و سر انجام مرگ که چون زندگی واقعی است او را در کام خود می کشد ..پهلوانان شاهنامه مردان آرزویند که در جهان واقعیت به سر می برند . چنان سر بلند ند که دست نیافتنی می نمایند ؛ درختهایی راست و سر به آسمان ولی ریشه ها در خاک ؛ و به سبب همین ریشه ها در یافتنی و پذیرفتنی . از جنبه زمینی ؛ در زمین ؛ و بر زمین بودن ؛ چون مایند و از جنبه آسمانی تجسم آرزوهای ما و از هر دو جهت تبلور زندگی . این درست است که رستم سرشتی برتر و منش والاتر از ما دارد ؛ اما اینهم در ست است که آدمی است همانند ما و سر انجام ناگزیر از لغزش . خشم نازکدلان از رستم نه برای این است که با دشنه خونریز خود گل سرخی بر پهلوی پسر می کارد ؛ برای این است که « اشا را می شکند » و هنجار هستی را نادیده می گیرد . فردوسی در شاهنامه ا ز دو دیو را ز و نیازدر درون آدمی نام می برد که مانند دو روی یک سکه همیشه با همند ؛ در اینجا فردوسی فروپویی رستم را در راستای رازنشان می دهد که بجای یک گور که نیاز راستین او را بسنده بود : ( بیفکند بر دشت نخجیر چند ) و بدین ترتیب با کشتن جانداران بیگناه روان جهان را می آ زارد . در اینجا دومین بازیگر داستان پا به میدان می گذارد ؛ تهمینه دختر شاه سمنگان آوازه دلاوری و زورآوریهای رستم را شنیده و از آنجا که زنی است آرمان گرا ؛ شب هنگام به خوابگاه رستم می خرامد و وارون همه ی بر بست های زمانه از رستم ( خواستگاری می کند ) :
ترا ام کنون گر بخواهی مرا نبیند همی مرغ و ماهی مرا یکی آنکه بر تو چنین گشته ام « خرد را زبهر هوا کشته ام » بگفته ی فردوسی : کسی کو ندارد خرد را بپیش دلش گردد از کرده ی خویش ریش کار تهمینه یک « شاهکار » بوده! « مرد می که به درازای 1400 سال مادرا ن و خواهران و دختران و همسرانمان را ضعیفه نامید ند و پایگاه والای زن را که بن مایه زند گانی است تا اندازه ی یک کشتزار پایین کشیدند » پیش چنین مردمی ؛ کار تهمینه در هم شکستن همه ( سنت های پوسیده است ) ؛ و ستیز با ادیان و ( روسای قبیله ) و ما آنرا می ستاییم و برایش هورا می کشیم رستم « خواستگاری » تهمینه را می پذیرد و شبی را بشادمانی با تهمینه ببام می رساند : همی بود آنشب بر ماهروی همی گفت از هر سخن پیش اوی و بامدادان بی هیچ پیمانداری نسبت به این همسر یک شبه ؛ و کودکی که بجهان خواهد آورد ؛ راهش را می کشد و سر خوش و شاد در پی کار خود می رود ؛ تنها مهره ای بد ست تهمینه که اگر د ختر بود بر گیسویش ببند : ور ایدونکه آید زاختر پسر ببندش ببازو نشان پدر ببالای سام نریمان بود بمردی و خوی کریمان بود فرود آرد از ابر پران عقاب نیابد بتندی برو آفتاب ببازی شمارد همی رزم شیر نپیچد سر از جنگ پیل دلیر داستان پرداز خوش پرداز ما خوب می داندکه آرمان یک پدر فرهیخته برای پسر آینده اش تنها این نیست که : نپیچد سر از جنگ پیل دلیر ؛ آیا آماج فردوسی از گذاشتن این سخنان بر زبان رستم این نیست که می خواهد نگاه ما را به بی انگاریهای رستم بکشاند ؛ و آیا اینگونه بی انگاریها و بی ارزش شمردن بنیاد « خانواده » همان انگیزه هایی نیستند که دل نازک را از رستم بخشم می آورند . در اینجا رستم را با خوشیهای زود گذر خود تنها می گذاریم و بسراغ تهمینه و سهراب می رویم : چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه یکی کودک آمد چو تابنده ماه تو گفتی گو پیلتن رستمست و یا سام شیرست و یا نیر مست چو چندی شد و چهره شاداب کرد ورا نام تهمینه سهراب کرد بتن همچو پیل و بچهره چو خون سطبرش دو بازو بسان ستون بر مادر آمد بپرسید از اوی بدو گفت گستاخ با من بگوی که من چون زهمشیرگان برترم ؟ همی باسمان اندر آید سرم ز تخم کیم و ز کدامین گهر چه گویم چو پرسد کسی از پدر گر این پرسش از من بماند نهان نمانم ترا زنده اندر جهان این همه آن چیزی بود که رستم برای پسر خود آرمان داشت ؛ یک جوان زور آوری که : چو دهساله شد زان زمین کس نبود که یارست با او نبرد آزمود پهلوان پرورش نیافته ای که « گستاخ » بنرد مادر رود و او را بیم دهد که: نمانم ترا زنده اندر جهان . چو بشنید تهمینه گفت جوان بترسید از آن نامور پهلوان بدو گفت مادر که بشنو سخن بدین شادمان باش و تندی مکن تو پور گو پیلتن رستمی ز دستان سامی و از نیرمی
تهمینه سه یاقوت رخشان و سه بدره ی زر را که رستم پس از زادن سهراب برای تهمینه فرستاده بود به سهراب وامی کذارد و او را زنهار می دهد که خود را از گزند افراسیاب بپاید . اما پاسخ سهراب به مادر بسیار در خور ژرف نگری است ؛ پس از نشان دادن شادمانی خود از اینکه از تخمه نیرم و از گهر رستم است : کنون من زترکان و از جنگاوران فراز آورم لشکری بیکران برانم بایران زمین کینه خواه همی گرد کینه بر آرم بماه بر انگیزم از گاه کاوس را از ایران ببرم پی توس را نه گودرز مانم نه نیکو سران نه گردان جنگی و نام آوران برستم دهم گنج و تخت و کلاه نشانمش بر گاه کاوس شاه از ایران بتوران شوم جنگجوی ابا شاه روی اندر آرم بروی ترا بانوی شهر ایران کنم بجنگ اندر آن کار شیران کنم چو رستم پدر باشد و من پسر بگیتی نماند یکی تاجور چوروشن بود روی خورشید و ماه ستاره چرا بر فرازد کلاه نکته اینجاست که سهراب آهنگ خود را از لشکر کشی با مادر در میان می گذارد و در خواست می کند که : یکی اسب باید مرا کام زن سم او ز پولاد خارا شکن چو پیلان بزور و چو مرغان بپر چو ماهی بدریا چو آهو ببر که بر گیرد این گرز و کوپال من همی پهلوانی بر و یال من پیاده نشاید شدن جنگجوی چو با خصم روی اندر آرم بروی چو بشنید مادر چنین از پسر ( بخورشید تابان بر آورد سر) بچوپان بفرمود تا هر چه بود فسیله بیارد بکردار دود که سهراب اسبی بچنگ آورد که بر وی نشیند چوجنگ آورد
سهراب با چه کسی می خواهد جنگ آورد که تهمینه اینچنین سر از پا نشناخته بیاری او شتافته است براستی دانسته نیست که تهمینه در پی چیست ؟ کدام اندیشه خام را در سر می پروراند ؟ چگونه این مادر می تواند کود ک ده یازده ساله خود را بجنگ نام آورانی مانند توس و گیو و گودرز و دیگر مردان زور آور بفرستد ؛ گیرم که سهراب چون از تخمه ی رستم است در زور آوری از همه آنان سر باشد ؛ اما این لشکر کشی بیداد گرانه برای چیست ؟ چرا این پسرک ده یازده ساله باید جنگجوی ؛ بسوی خصم ؛ روی آورد ؛ چرا این مادر نمی پرسد که این « خصم» کیست ؟ که اینچنین آسیمه سربه هماورد یش می شتابی ؟ زنی که اکنون به مرز میان سالگی رسیده است ؛ و بار پرورش یک پهلوان زاده را بدوش می کشد ؛ آیا نباید گامی از آن دخترک خردباخته ای که «خرد را زبهر هوا کشته بود » فراتر رفته باشد ؟ جا دارد که یکبار دیگر به ده سال پیش برگردیم و شوند دلباختگی تهمینه را برستم باز نگری کنیم ؛ به رستم می گوید: بکردار افسانه از هر کسی شنیدم همی داستانت بسی که از دیو و شیر و پلنگ و نهنگ نترسی و هستی چنین تیز چنگ شب تیره تنها بتوران شوی بگردی در آن مرز و هم بغنوی به تنها یکی گور بریان کنی هوا را بشمشیر گریان کنی بدرد دل شیر و چرم پلنگ هر آنگه که گرز تو بیند بجنگ برهنه چو تیغ تو بیند عقاب نیارد بنخجیر کردن شتاب نشان کمند تو دارد هژبر ز بیم سنان تو خون بارد ابر چنین داستانها شنیدم ز تو بسی لب بدندان گزیدم زتو بجستم همی کفت و یال و برت بدین شهر کرد ایزد آبشخورت چون می توانی یک گور را بتنهایی بخوری ؛ پس : ترا ا م کنون گر بخواهی مرا نبیند همی مرغ و ماهی مرا سخنسرایی بزرگ ما ؛ آیا نمی داند چه می گوید ؟ کسی که توانایی را در زور آوری نمی داند ؛ در دانایی می داند ؛ کسی که در سر آغاز رزم نامه اش بجای ستودن زور آوری وپهلوانی ؛ « خرد » را می ستاید ؛ آیا در اینجا نمی کوشد دخترکی را بما نشان بدهد که برونش آراسته به همه ی زیباییهاست ؛ اما درونش از خرد خالی است ؟ فردوسی با نشان دادن رفتار تهمینه با سهراب ؛ می خواهد بما بگوید که تهمینه هنوز همان دخترک یازده سال پیش است که هنوز هم ( خرد را زبهر هوا می کشد ) . سهراب از میان اسبهای ستورگاه مادر ؛ اسبی را سزاوار خویش نمی یابد : سر انجام گردی از آن انجمن بیامد بنزدیک آن پیلتن که دارم یکی کره رخشش نژاد به نیرو چو شیر و به پویه چو باد یکی کره چون کوه وادی سپر بصحرا بپوید چو مرغی بپر سهراب این کره اسب را که از نژاد رخش و همتای رخش است بر می گزیند و بنزد مادر بر می گردد که : من اکنون بباید سواری کنم به کاوس بر روز تاری کنم بگفت این و آمد سوی خانه باز همی جنگ ایرانیان کرد ساز ز هر سو سپه شد برش انجمن که هم با گهر بود و هم تیغزن به پیش نیا شد بخواهشگری و زو خواست دستوری و یاوری
در اینجا نکته ی بسیار شایان ژرف نگری هست ؛ و آن اینکه سهراب با همه ی خامی ؛ کاری بسیار سنجیده می کند ؛ بخواهشگری نزد پدر بزرگ می رود و از او رایزنی و راهنمایی می خواهد ؛ خوانندگان نازکدل این غمنامه ؛ از این پدر بزرگ جهاندیده چشم آن دارند که به این نو جوانی که « هنوز بوی شیر آیدش از دهان بگوید که پسر نازنینم ؛ پادشاهان و فرمانروایان ؛ اگر خوب باشند ؛ یا اگر بد ؛ اگر دادگستر باشند یا ستمگر ؛ بهر رو چراغ زندگانیشان در گذرگاه باد است ؛ آنچه همیشه ماندنی است ملت است که جاودانه می ماند ؛ نمی شود بدستاویز جنگ با فرمانروایان خود کامه به نیاخاک پدرو سرزمين مادری لشکر کشید ؛ آنهم با تکیه بر سپاه و جنگ ابزار و دیگر توانمند یهای دشمنی دریغ اما که این پدر بزرگ ؛ جز پدر بزرگی هیچ نشانی از « بزرگی » ندارد : چو شاه سمنگان چنان دید باز ببخشید او را هر گونه ساز ز تاج و زتخت و کلاه و کمر ز اسب و ز اشتر ز زر و گهر زخفتان رومی و ساز نبرد شگفتید از آن کودک شیر خورد زداد و دهش دست را بر گشاد همه ساز و آیین شاهان نهاد کوتاه سخن اینکه اگر بخشهای نخستین شاهنامه ؛ مانند داستان کیومرس و هوشنگ و تهمورس و جمشید و فریدون و منوچهر ؛ از اوستا مایه گرفته اند اما داستان رستم و سهراب از گاتاها بهره بسیار برده است فردوسی بسیار آگاهانه لغزشهای بازیگران داستان را یکی پس از دیگری بنمایش می گذارد تا دستاورد چنین لغزشهای خونبار را بما نشان دهد ؛ کم نبوده اند دوره هایی از تاریخ که ما رستم وار سهراب هایمان را بخاک و خون کشیدیم ؛ ویا سهراب وار اسب هوسهایمان را در آن نیاخاک خوب بتاخت و تاز در آوردیم ؛ امروز زمان آن رسیده است که گوش جان بگشاییم واز فراسوی زمان بشنویم و سهراب های ان را نیز با سرچشمه های فر وفرهنگ آشنا کنیم تا کمتر گرفتار اینگونه لغزشها شوند.
January 19th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان